نتایج جستجو برای عبارت :

می خواهم تو را دوست داشته باشم

می خواهم تو را دوست داشته باشم
با یک فنجان چای،
یک تکه نان
یک مداد سیاه،
چند ورق کاغذ...
می خواهم تو را دوست داشته باشم
با یک پیراهن کهنه،
یک شلوار پاره پاره
دست هایی خالی،
جیب هایی سوراخ
می خواهم تو را دوست داشته باشم
درون این اتاق پنهانی،
پشت سیم خاردارهای تیز
روبروی گلوله باران های دشمن.
می خواهم تو را دوست داشته باشم
با کمی زندگی
اندکی زنده ماندن...
| انسی الحاج / ترجمه: بابک شاکر |
دوست دارم در جمع باشم.دوست دارم در تمام این جمع‌ها باشم.دوست دارم که دوست‌هایی داشته باشم و تنها نباشم.
تلاش می کنم.تلاش می کنم و باز هم تلاش می کنم.
در نهایت روزی موفق خواهم شد.روزی مثل این‌ها می شوم و در آن روز من تنها کسی خواهم بود که می‌دانم رنگم اینجا ناشناخته‌ست.
دوست ندارم دیگه مانتوهای رسمی بپوشم و مقنعه سر کنم 
دوست ندارم 
دوست دارم رنگی باشم دقیقا شبیه اون زنی که توی رویاهای دختربچگیم بود
دوست دارم بخندم و کاری که دوست دارم انجام بدم 
دوست دارم کار های قشنگم دیگرانو خوشحال کنه 
دوست دارم ... دوست دارم 
دوست دارم قلبم زنده باشه ... پیروز باشم 
دوست دارم آسمونو ببینم 
دوست دارم ستاره ها رو بشمرم 
دوست دارم دور از هیاهو بقیه عمرمو زندگی کنم ...

+ البته نه اون رنگی رنگی شکل اینفلوئنسرهای خز و بی معنی ای
من چلچراغ خانه‌ی پیراهنت باشمروزی کنارت همدمت عشقت زنت باشم
ای وای فکرش را بکن بین همه خوبانآخر ببینی من فقط وصل تنت باشم
شب‌های سرد زندگی حتی اگر آیدمن همدم دردت چراغ روشنت باشم
می‌خواهم اینجا باشی و هرشب کنار تودر حال عشق و مستی و بوسیدنت باشم
من آرزویم بود جای شانه‌ات بودمیا اینکه جای دکمه‌ی پیراهنت باشم
ای کاش من حس لطیف شعر تو بودمیا کاش می‌شد بوسه‌ای بر گردنت باشم 
چیز زیادی از حضور تو نمی‌خواهممن قانعم باشی و غرق دیدنت باشم
با ا
دوچرخه ی مورد علاقه ام را از روی سریر کنار می دارم. چرخ هایش زردند و کالبد اش قزل. دو سال و شقه است که بوسیله همین شکل باقی الباقی است، عاری هیچ تغییری. از او می پرسم: « این حرکت دورانی تغییر نکرده است. به پندار همین، من همواره او را دوست می دارم. آدم ها دگرگونی می کنند، این طور نیست؟» او بوسیله گل خود آب می دهد و می گوید: «بله، دگرگونی می کنند. غیرممکن است که تغییر نکنند. اما انسان ها یک دیگر را با حیات تغییراتِ هم خویش می دارند.» دست افزار های او
خدایا 
گفتی بارهایم را بر دوش تو بگذارم 
با فرزندم مشکل دارم کمک کن حلشون کنم فعلا نمی برمش آزمون تا شهریور
هر چه تو بخوای اگه بخوای یکسال با تاخیر میبرمش مدرسه 
با عشقم چیکار کنم اونم سپردم دست تو اگه بخوای اونم از من بگیر اگه میدونی به صلاحم نیست با کسی باشم 
اونم به تو میسپارم 
خودم و زندگیم رو به تو میسپارم 
اگه فکر میکنی برم پیش مشاور بهتره خب میرم فقط تو اونو سر راهم قرار بده 
الان دیگه فهمیدم مشکل من اطرافیانم نیستن چون من بازهم افسرده
وقتی چشم‌هایم را می‌بندم، وقتی چشم‌هایم را باز می‌کنم، یک ثانیه بین هست و نیست، و احتمالا آن یک ثانیه را نمی‌شود با فیزیک هایزنبرگ و نسبیت انیشتین محاسبه کرد. آن یک ثانیه جایی‌ست که نمی‌شناسم. تا یک جایی می‌گردیم دنبال کسی که ما را با همه خصوصیات بد و خوبمان قبول کند. بعد می‌فهمیم نمی‌شود و شروع می‌کنیم به تغییر خودمان برای حفظ دیگران. آخرش درک می‌کنیم که نه ما می‌توانیم از خودمان فرار کنیم و نه تغییرات ما هرگز در چشم دیگران واقعی جلو
می‌گویی چه بکنم؟ تویی که در من سخت و سفت به تخت نشسته‌ای و هیچ هم پایین بیا نیستی، و مقررات‌ات پولادی است، می‌گویی چه بکنم؟ این زخم را چه بکنم؟ اگر درست نیست پس چرا هست؟ بله زخم! وقتی بخواهی و نشود، زخم می‌خوری. من می‌خواهم همه چیزش و بدنش را. بله بدن. لعنت به دو رویی و دروغ. من بی‌بهرگی، بی‌برگی راستی را با همه فقرم دوست دارم، بدنش را می‌خواهم. می‌خواهم همیشه پیش من باشد. می‌خواهم لحظه‌های من پر از او، تصویر او، جسم او، صدای او باشد. من خی
محدثه، اگر کسی به خواستگاریت آمد، بهش بگو اگر به اندازه مرگ تو را دوست دارد، بماند. زیرا فردا مرگ عاشقانه ای خواهد داشت.
محدثه، اگر قصد کردی عاشق پسری جز من شوی. قبلش به من تماس بگیر و بهم بگو چگونه خودکشی رو دوست داری. من حتی می خواهم نحو مرگم را دوست داشته باشی.
محدثه، اگر روزی فهمیدی دوستم نداری. بهم نگو و این خیانت را بهم بکن. بگذار روز های بیشتری حس کنم دارمت.
محدثه، اگر ثانیه ای گذشت و دلت برایم تنگ نشد. آرام زیر گوشم بگو. تا آنقد بهت نزدیک ب
همیشه دوست داشتم از آن آدمهایی باشم که قلمبه سلمبه حرف می زنند  .‌از آنهایی که خوب بلدند شق و‌رق بایستند و نگاهشان نافذ باشد ...از بچگی دوست داشتم بلد باشم سوتی ندهم ، تپق نزنم و سخنرانی خیره کننده داشته باشم
اما نشد‌... نمی شود ... چون من برای نمک پرانی های جذاب و ساده بودنم به دنیا آمده ام
چون من ساده می پوشم و‌ ساده حرف میزنم وساده نگاه  میکنم ‌
چون رسم زندگی من ، سوتی دادن است !!
اما هر چه که باشم خودم هستم و لبخندم طبیعی است ..
خیلی وقت است که د
همیشه ترس از نوشتن را در طول زندگی سی ساله ام به همراه داشته ام. شاید ترس از قضاوت شدن یا هر چیز دیگر. اینجا می خواهم خودم باشم بدون ترس از قضاوت شدن. اینجا را نگه می دارم تا زمان هایی که دوست داشتم بنویسم و اگر لازم شد غر بزنم از زمین و زمان و دانشگاه و استاد و همسر و .... و مگر نه این است که یکی از راه های تسکین افکار خشمگین نوشتن آنهاست؟! می خواهم در سی و یک سالگی الانم تجربیات و اتفاقاتی که با آنها دست و پنجه نرم می کنم را بنویسم. مخاطب داشته باشد
 جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی آمد و گفت سه قفل در زندگی ام وجود دارد و سه کلید از شما می خواهم.
- قفل اول اینست که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم.
- قفل دوم اینکه دوست دارم کارم برکت داشته باشد.
- قفل سوم اینکه دوست دارم عاقبت بخیر شوم.
شیخ نخودکی فرمود:
ادامه مطلب
چه چیزی را باید دوست داشت. آیا خود را باید همیشه دوست داشت؟! آیا لیوانی که در آن قهوه می نوشید، باید دوست داشت؟! آیا مرگ را باید دوست داشت؟! آیا خدا را باید دوست داشت؟! بنظرم ما همیشه محکوم به دوست داشتن می شویم، برداشت بد نکنید ولی ما مجبوریم خانواده مان را دوست داشته باشیم. آیا می شود خدا را دوست نداشت و ما را بیامرزد؟!من محدثه را دوست دارم و بایدی برای دوست داشتن نبود. اینجور دوست داشتن ها حسی دیگری دارند. تا حالا کسی را دوست داشته اید؟! می خوا
فقط میخوام بگم که امیدوارم به آینده. واقعا به آینده امیدوارم. نه اینکه امید داشته باشم فقط، نه. باور قلبی دارم. به اینکه سرانجام خونه‌ی گرمی خواهم داشت. به اینکه دوست‌ها و جمع قشنگ خودم رو خواهم داشت. به به ثمر رسیدن رویاها و آرزوهای شخصی باور قلبی دارم.  باور قلبی.
و من یک روز نشستم و فکر کردم، حالا فکرتان هم جای بدی نرود. جای بدی ننشستم، در اتاقم روی تخت یا شاید هم صندلی، البته شک دارم نشسته باشم، چون من اصولا آدم تنبلی هستم و هر جا فرصتش باشد دراز خواهم کشید، حالا به چه چیزی فکر می کردم، برایتان خواهم گفت. قطعا تمام آن چیزی که به آن فکر میکردم را به شما نخواهم گفت، خب نمی شود آمد و جارکشی کرد و هوشیار باش بیدار باش گفت و گفت که مثلا به سینه های آن دوست دختر ده سال پیشم فکر میکردم که شبیه ...، اصلا به شما ربط
این اسم و انتخاب کردم و فک کنم بار ها و بارها هم این اسم و انتخاب خواهم کرد«ماهی سیاه کوچولو» 
میخواستم مث اون باشم بجنگم، قوی باشم ، آرزو داشته باشم، شجاع باشم و به تلاشم ادامه بدم.
میخواستم از برگه بیام بیرون برم تا به اقیانوس برسم. 
ماهی سیاه کوچولو بهم بگو چرا شبیه تو نشدم؟ منم یه ماهی ام اما یه ماهی بیرون از آب داره ذره ذره جون میده
ماهی جون کاش بیای نجاتم بدی دستمو بگیری ببریم تا رودخونه تا دریا تا اقیانوس...
دوست دارم انقدر پول داشته باشم که برم چندتا مغازه یه عالمه کاکائو با برندهای مختلف(شکلات نه ها) بخرم بدون هیچ دغدغه ای بدون اینکه نگران باشم پولش چند میشه یا باید صرفه جویی یا پس انداز کنمبدون اینکه اصلا ب این فکر کنم که چند میشه یه عالمه کاکائو داشته باشمو بشینم بخورم و از ترس تموم شدنش تو یخچال کنار نزارم
نمی خواهم پارچه ی ابریشمی باشماشرافی و غمگینمی خواهم کتان باشمبر اندام زنی تنومندکه لب هایشوقت بوسیدن ضربه می زنندو نگاهشوقت دیدن احاطه می کندتمامی این روزها دلگیرندمن جغد پیری هستمکه شیشه ای نیافته ام برای تاریکیمی ترسم رویایم به شاخه ها گیر کندمی ترسم بیدار شوم و ببینمزنی هستم در ایرانافسردگی ام طبیعی استاما کاری کن رضا جان پاییز تمام شودنمی دانم اگر مرگ بیایداول گلویم را می فشاردیا دلم راآن روز کجای خانه نشسته بودمکه می توانستم آن هم
میخوام بدونی عزیز دلم 
تو رو دوست دارم، بیشتر از هر کس و هر چیزی که دوست داشتم 
جوری که هیچ چیز و هیچ کس رو اینجوری دوست نداشتم تا الان 
عشق من
دوست دارم 
اونقدر که میتونم چیزی یا کسی رو دوست داشته باشم، شاید هم بیشتر
اونقدری که کسی مثل من میتونه عشق چیزی بشه، حتی بیشتر 
دوست دارم 
خب از اونجایی که میدونین من زندگی رو خیلی دوست دارم
و کاش بشه قبل مرگم کارایی که میخواستم همیشه انجام بدم رو انجام داده باشم
خب اینم لیست من
1. توی هر زمینه ای که حالا کنکور منو واردش میکنه تلاشمو کرده باشم و آدمی شم که به خودم افتخار کنم
( میخواد زبان باشه میخواد هنر باشه میخواد پیراپزشکی یا ... باشه )
2. مستقل شده باشم و خونه ای مطابق سلیقم و ماشین داشته باشم با یه سگ یا گربه خونگی
3. به زبان های انگلیسی و ( آلمانی یا فرانسوی ) و اسپانیایی تسلط داشت
بنظرم اگر کسی را دوست داشته باشید نمی توانید سکوت کنید. من چند بار خواستم مدتی سکوت کنم اما نتوانستم. نمی دانم اگر چیزی نمی گفتم، می آمد و می پرسید: محمد اتفاقی افتاده؟! نمی دانم فقط می دانم سکوت الان اش تحمل ناپذیر است. چیزی نمی گوید، فقط گوش میگیرد. اگر چهره به چهره بودیم می دانستم بیابم این سکوت اش چه معنی را می دهد اما الان برایم غیرقابل تشخیص است. نمی خواهم بپرسم: اتفاقی افتاده؟ می خواهم‌ در انتظار بشینم و من بگویم او بشنود. او روزی سکوت اش
یعنی میشه روزی بیاد که من موسسه خودمو زده باشم؟
روزایی که همش در سفر باشم؟
کتابمو چاپ کرده باشم؟
ساز موردعلاقم رو یادگرفته باشم؟
رو پشت بوم خونم یه تلسکوپ خیلی گنده داشته باشم و تور ستاره گردی برگزار کنم؟
تو آزمایشگاه خودم رو کیسای مختلف تحقیق انجام بدم؟
روزایی که هدفام رو زندگی کنم؟
مثلا دیگه از هیچ کس ننویسم و احساساتم رو خاک کنم و بی توجه بهشون باشم.
شاید یه نوعی از مبارزه باشه.مبارزه با هر چیزی!
یا مثلا دیگه با زبونم از پشت به دندون هام فشار نیارم
یا بیخیال باشم نسبت به درد توی استخون هام
یا اینکه کالباس توی ساندویچ هامو درنیارم!
یا بیشتر درگیر زندگی خودم بشم.غرق بشم توی خودم.
بیشتر دنیای خودمو دوست داشته باشم و بیشتر برای خودم باشم.
یا بیشتر برای "خودم" وقت بذارم این دفعه.
ای دوست من، من آن نیستم که می‌نمایم .نمود پیراهنی است که به تن دارم - پیراهنی بافته ز جان که من را از پرسش‌های تو و تو را از فراموشی من در امان می‌دارد.آن " من" ی که در من است ٬ای دوست ٬در خانه خاموشی ساکن است وتا ابد همان‌جا می‌ماند؛ ناشناس و درنیافتنی. من نمیخواهم هرچه میگویم باور کنی و هرچه می‌کنم بپذیری - زیرا سخنان من چیزی جز صدای اندیشه‌های تو وکارهای من جز عمل آرزوهای تو نیستند.هنگامی که تو میگویی "باد به مشرق می وزد " من میگویم "آری به م
این روزها درگیر عاشقی با یه پسر بچه‌ام. کی فکرش رو می‌کردم به اینجا برسم؟ من؟ ح ۸ سال کوچکتر از منه اما عاقله مهم اینه که عاشقی می‌کنم. دلم می‌خواد یکی رو بخوام و دوست داشته باشم و ح مخاطب جهان من است. جهان عاری از عشق و احسلس من قرار است از خط خشک زمان بدر آید و منعطف شود به سوی او. از عشق چه چیز بیشتری نی‌خواهم جز انعطاف زمان و مکان؟
خدایا! به من صبر عنایت کن تا در آنچه مؤخر داشته ای عجله را دوست نداشته باشم، و در آنچه تعجیل میفرمایی تأخیر را دوست نداشته باشم. درباره ی آنچه پنهان کرده ای آشکار شدن را و درباره ی آنچه کتمان کرده ای جستجو را دوست نداشته باشم. در تدبیر تو بحث نکنم و نگویم: «چرا؟» و «چگونه؟» و «چرا ولیّ امر ظاهر نمیشود، درحالیکه زمین از ستم پر شده؟» بلکه همه امورم را به تو بسپارم.
+ صدایت می زنم، سلامت می دهم، دعایت می کنم - محمدباقر انصاری
برای امسالم باید چندتا هدف‌گذاری داشته باشم؛ 
حداقل ۲۰ تا کتاب بخونم ~ در زمینه اخلاق و رمان حداقل ۳۰ درصد باشه.
در مکالمه انگلیسی و دایره‌ی لغات پیشرفت محسوسی داشته باشم.
آلمانی هم بتونم مکالمات ساده داشته باشم. ~ اولویت نیست.
حداقل یدونه سیستماتیک ریویو و یا دوتا ارجینال آرتیکل مشارکت داشته باشم.
کاهش مصرف گوشت
~ اگه بتونم تمرین ریاضی و نوروساینس
خب خب اول مرسی از دعوتت گل پسر 

خب اول بیست سال ایندم جوری ک دوست دارم باشه رو میگم بعد واقعیت 

دوست داشتنم اینه که مهاجرت کرده باشم انگلیس تو گرینویچ کار کنم.دو تا جوجه فسقلی داشته باشم.یه زندگی ساده و شیک 
دلم میخواد همه خانوادم همرام باشن 
شاید یه خونه ویلایی داشته باشم و یه ماشین که اصلا به شخصیتی که دارم نمیخوره 
احتمالا شوهرم یا کچل یا مو فرفری 
دو تای بچم بزرگ دختر و کوچولو پسر باشه 
احتمالا موهامو کوتاه کرده باشم و تپل شده باشم 


واق
 
دی ماه بود. حال و هوای ابراهیم خیلی با قبل فرق کرده. دیگر از آن حرف های عوامانه و شوخی ها کمتر دیده می شد. اکثر بچه ها او را شیخ ابراهیم صدا می زنند.  ابراهیم محاسنش را کوتاه کرده؛ اما با این حال نورانیت چهره اش مثل قبل است. آرزوی شهادت که آرزوی همه بچه ها بود برای ابراهیم حالت دیگری داشت.
 
در تاریکی شب با هم قدم می زدیم. پرسیدم آرزوی شما شهادته، درسته؟ خندید . بعد از چند لحظه سکوت گفت: شهادت ذره ای از آرزوی من است، من می خواهم چیزی از من نماند. م
حتی اگر چنان بخت یارت باشد که پاسخ منفی معشوق، اودیسه‌ی عاشقانه‌ات را همان وقت به پایان نرساند، در اوج شادمانی ناشی از نزدیکی، با هراس دشوار دیگری روبرویی : آیا همان اندازه که من دوستت دارم، دوستم می‌داری؟ ترس پشت این سوال امنیت را نشانه رفته است. آیا من می‌توانم با تو امن باشم؟ می‌خواهم که مرا با تمام دلت دوست بداری و برایت مهم باشم. ازینرو ناگهان چیزهای کوچک اهمیتی مضاعف می‌یابند : روز تولد مرا به یاد داشته‌ای؟ نوشته‌هایم را این‌سو و
بهم میگی مجبور نیستم همه رو دوست داشته باشم

نمیدونم شاید ... 
اما میخام اینو بدونی که من همه رو دوست ندارم 
کلا دایره دوستای من خلاصه میشن ب ۴ نفر ... 
۴ نفری ک ازشون فاصله گرفتم ... اونم خیلیی زیاد 
بی معرفتم . بی مرامم احمقم همه اینارو میدونم و بخاطرش هم متاسفم
اما تنها چیزی ک میخام بدونی اینه که من هنوزم دوستون دارم و بهتون فکر میکنم
یاسمن . تارا . نرگس و گوهر شماها تنها ادمایی هستین ک دلم میخاد همیشه داشته باشم.... 
انتظار باور ندارم اما این حرفا
بسم الله الرحمن الرحیم
هی فکر میکنم چی بنویسم؟
همیشه شروع چقدر سخته :)
اینجا روز نوشت های منه
زندگی رو روایت میکنم و دوست دارم دوستانی که اینجا رو میخونن منو از راهنمایی های خوبشون بی نصیب نزارن.
خب بالاخره زندگی بالا و پایینش ؛ تلخ و شیرینش ؛ و.... زیاده
من یه مادرم 
مادری که مثل بقیه ی مادرها و خانم ها روزهای متفاوتی داره 
به تصویر کشیدن تلاش هام برای زندگی خوب واسم لذت بخشه.
و اینکه من خیلی بلد نیستم ادبی بنویسم 
عامیانه و خیلی ساده روایت میک
متن آهنگ کودتا
دنیارو مبهوت میکنم وقتی سکوت میکنم از انقلاب عاشقی
دارم سقوط میکنم …
یکی میگه عاشقت باشم عاشقت باشم باشم و باشم و باشم و باشم
یکی میگه با تو بد باشم سرد و تنهام باشم باشم و باشم و باشم و باشم
کودتا کن نگاه کن مرا نازنین رفتنت عاشقت را زند بر زمین
کودتا کن صدا کن مرا بهترین رفتنت عمر من را گرفته ببین
منبع : رز موزیک
رور روانشناسهبا اینکه بخاطر کنکور یه ترم مرخصی گرفتم ووالان ترم سه محسوب میشم و تمام فکرو تمرکزمو رو رشته جدید گذاشتم
ولی دوست دارم در آینده یه روانشناس خوب باشم آرامش بدم و حس اعتمادو در طرفم ایجاد کنم
رفتار معقولی داشته باشم
به یه برنامه خاصی برسم برای زندگیم
هدف درستی داشته باشم
اینقدر خودمو با بقیه مقایسه نکنم
اینقدر فکر منفی نکنم
استرسی نباشمو خونسرد باشم
آدم برای اینکه به بقیه آرامش بده باید از خودش شروع کنه دیگه:)

+درمورد پست قبلی ک
لم داده ام روی مبل و در سالن را باز گذاشتم و هوای خنک بهم میخوره و یکم حالت رخوتی ام را با خودش میبره. تقریبا شلختگی دور و برم را مرتب کرده ام و در تدارک پختن ناهارم ولی ذهنم پر از بحث و جدل با خدا و روزگارم هستدوست داشتم توی خونه ای باشم که تک تک وسایلش به سلیقه و انتخاب من و تو* باشه و آرامش سهم من از تک تک لحظات زندگیم باشه. دوست داشتم اونجا پیش تو* باشم و پر از حس زندگی و شادی و خوشبختی و امید به زندگی و پر از هدف و شوق زندگی باشم. مدتهاست خودم را
کاش باشم ناله ای، تا گل بدن گوشم کند.
کاش باشم پیرهن، از شوق آغوشم کند.
کاش گردم شمع و سوزم در سر بالین او،
بهر خواب ناز خود ناچار خاموشم کند.
کاش باشم حلق های در بند زلفان نگار،
هر زمان از زدف مشکینی سیه پوشم کند.
کاش باشم جوی آبی در زمین خاطرش،
بهر رفع تشنگی شادم، اگر نوشم کند.
کاش باشم ساقی بزم وصال آن نگار،
تا ز جام وصل خود یک عمر مدهوشم کند.
کاش باشم شعر تر، جوید مرا از دفتری
، هر گه از یاد و هشش یک دم فراموشم کند.
من یک بار عاشقت شدم. یادم نمی‌آید که درست از چه زمانی.  ۵ یا ۶ سال پیش بود. نه می‌دانستم که عاشقی یعنی چه و نه متوجه شده بودم که دلداده‌ات هستم. تا این‌که یک‌بار دوستی گفت، ببین عاشق شدی! عاشق فلانی! و من فهمیدم که آن شور و نشاط و کنده شدن از زمین به خاطر عشق است و تو! عجیب دورانی بود. با شکوه! مبارزطلب! از آن موقع هر روز عاشقت شدم. تا آن روز،  آن تکینگی! با جزئیات کامل به خاطر دارم. با تمام جزئیات سقوطم بر زمین را درک کردم.
بعد از آن روز، بارها عاشق
دلم می‌خواهد رها کنیم. حرف بزنیم، از حال و روزمان صحبت کنیم. درباره ی شهرت برایم بگویی و من، دو دلِ تصمیم های لحظه آخری ام شوم. برویم کافه ای، کومه ای، پشت بامی، کوچه ای باریک با پله های نامتقارن کنار میدان دربند. دست هایت را بگیرم. برایم پیانو بگذاری و لحظه ای درنگ نکنم برای دعوت کردنت به رقصیدن. با یک دست، دستانت را بگیرم و با دست دیگرم تو را آنقدر به خودم نزدیک کنم که دنیا هم نتواند فرقی میان‌مان قائل شود. آسمان هم ببارد.
دلم تو را می‌خواهد و
♨️ نماز اول وقت شاه کلید ♨️
نقل است #جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی(ره) آمد و گفت: سه قفل در زندگی‌ام وجود دارد و سه کلید از شما می‌خواهم! قفل اوّل این است که دوست دارم یک #ازدواج سالم داشته باشم، قفل دوم اینکه دوست دارم کارم #برکت داشته باشد و قفل سوم اینکه دوست دارم #عاقبت بخیر شوم.
شیخ نخودکی فرمود: برای قفل اول، نمازت را اوّل وقت بخوان. برای قفل دوم نمازت را اوّل وقت بخوان. و برای قفل سوم هم نمازت را اوّل وقت بخوان!جوان عرض کرد: سه قفل با یک کلید
عشق همچنان در تفکرات کهنه و زوار در رفته من حقیقتی نامعلوم مانده است. سال هاست که به دنبال هر اتفاقی نشانه هایش را جست و جو میکنم اما افسوس هر انقدر که به واقعیت نزدیک می شود از دستان من دوری می جوید. می خواهم فراموشی را سر لوحه ی انتخاب ها و اشتباهات گذشته قرار دهم بلکه کورسویی خاکستری از لابه لای اوار های تاریخ نمایان شود. شاید از توان ذهنیت من خارج باشد اما نمی توانم نظاره گر این نرسیدن باشم. ما باید برسیم ... ضمیر جمعی که با وجود نبودن زیبایی
توی این مدتی ک خیلی اتفاقا برام افتاد. ینی میشه گفت بخش بزرگی از زندگیم توی همه ی مدتی که افسرده بودم خیلی چیزا یاد گرفتم. یه زمانی فکر میکردم اگه کسی رو از ته دل دوست داشته باشم و اونم منو از ته دل دوست داشته باشه افسرده نیستم. اما اصل قضیه اصلن به این مربوط نمیشد. شاید ی کم تسکین دهنده بود و باعث میشد یادم بره افسردگیمو. اما هیچ وقت باعث نشد که برای همیشه از بین بره.  اینو تو این یه سال رابطه فهمیدم.  که مشکل افسردگی مشکل تمام ناراحتیام و خستگیا
متنفرم از بی نتی!
همین الان فیلم جوکرو دیدم و‌ دوست دارم برم نقدهاشو بخونم دوست دارم برم تو اینستا انقدر توی هشتگ جوکر غرق بشم که بمیرم دوست دارم‌ انقدر برم‌ توی اینستاگرام نظرات زیر پست های جوکرو بخونم که مغزم بپاچه روی گوشی.
دوست دارم بتونم برم خود فیلمو دانلود کنم و هزاردفعه ببینمش نه فقط یبار با برنامه ی لنز رو صفحه ی کوچیک موبایل!دوست دارم برم تو سینما جوکرو ببینم.دوست دارم برم هزار تا فیلم دیگه از خواکین فینکس دانلود کنم ببینم دوست دا
دیار حافظ
 چرا نه در پی عزم دیار خود باشم چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم
غم غریبی و غربت چو بر نمی‌تابم به شهر خود روم و شهریار خود باشم
ز محرمان سراپرده وصال شوم ز بندگان خداوندگار خود باشم
چو کار عمر نه پیداست باری آن اولی که روز واقعه پیش نگار خود باشم
ز دست بخت گران خواب و کار بی‌سامان گرم بود گله‌ای رازدار خود باشم
همیشه پیشه من عاشقی و رندی بود دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم
بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشم
م
دلم می خواهد به فراز آسمان ها بروم جایی که با کسانی که دوستشان دارم خوشحال و شاد باشم، دلم می خواهد از چیری نترسم و عشق را به خانه ای هدیه دهم که بسیار دوستش دارم. می خواهم بر روی پیشانیم بنویسم که عشق در سر تا سر وجود من وجود دارد و دلم می خواهد چشمانم را ببندم و تمام حرف های گفته و یا ناگفته ام را به زبان آورم. دلم می خواهد به زندگی ای که در پیش دارم عشق بورزم و خودم را از محیطی که هر لحظه بیشتر و بیشتر مرا در خودش می بلعد رها کنم. من دوست دارم هنو
زمان همیشه به تغییر آدم ها کمک کرده! زمانی نمیگذره که میبینیم دیگه اون آدم قبلی نیستیم و یه جورایی فرق کردیم؛ گاهی بهتر و گاهی متاسفانه بدتر!
ولی تو همه ی این تغییرها همیشه حسابم با او فرق داشته و داره و ان شاءالله خواهد داشت!
من هیچ وقت حس و حالم با امام رئوفم عوض نشده 
هیچ وقت دوست نداشتم تو حرم عکس بندازم چون حس میکردم وقتم تلف میشه
هیچ وقت دوست نداشتم جز برای غذا و استراحت و استحمام تو هتل باشم
هیچ وقت دوست نداشتم فقط یه جا بشینم و بعدش پاشم
حس می کردم هیچ تعلقی به این زنده گانی ندارم.. 
پوچی در تک تک سلول هایم نفوذ کرده بود..و مرا میلی نبود به ادامه راه ..من تمام آنچه که حتی می توانست اتفاق بیوفتد را دیده بودم..
دخترک تاریک درونم دستهایش را دور سرش گرفته بود و فریاد می زد .. ولی چطور می توانست از صداهایِ سرش خلاص شود؟! 
حس های پوچ و مبهمی که نمی فهمیدم شان در تمام سوراخ های مغزم رسوخ کرده بودند .. حس می کردم برای این جا نیستم خودم را یک موجود عبث و بیهوده می دانستم و هیچ حس تعلقی در من نب
#آیت_نخودکی_اصفهانی#ازدواج
 
جوانی از شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی پرسید: سه قفل در زندگی ام وجود دارد و سه کلید از شما می‌خواهم! قفل اول این است که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم، قفل دوم اینکه دوست دارم کارم برکت داشته باشد و قفل سوم اینکه دوست دارم عاقبت بخیر شوم.
شیخ نخودکی پاسخ داد: برای قفل اول، نمازت را اول وقت بخوان. برای قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان و برای قفل سوم هم نمازت را اول وقت بخوان!
جوان با تعجب پرسید: سه قفل با یک کلید؟! شیخ
سلام ای خاطرات کودکی ها
صدای داس  و آب و نان و بابا
تو را تابی نهایت دوست دارم
تو ای زیباترین میراث دنیا
تو یادم دادی پروانه باشم
برای بچه ها چون سایه باشم
مرا تا قله های عشق بردی
توگفتی با خدا همسایه باشم
تو ای با روح وجان من صمیمی
تو ای آموزگار. بهترینی
کنددر چهره ات گل آشیانه
کلید مشکلات سرزمینی
تو ای اموزگار سرزنده باشی
همیشه خرم و پاینده باشی
 
دوست داشتن تو دنیا رو جای امن تری میکرد. دوست داشتم چون مثل همیشه خودخواه بودم. دوست داشتن تو رو دنیا رو جای امن تری می‌کرد. باعث میشد نترسم. دوست داشتن تو گرمم می‌کرد. باعث میشد حس نکنم تنهام. حس نکنم پناهی ندارم. که نصفه شب یارو چرت و پرت می‌گفت و به تو پناه آورده بودم. پناهم دادی و بم گفتی نترسم، که هیچ تقصیری ندارم و طرف لاشیه. دوست داشتن تو دلمو گرم می‌کرد. خودخواه بودم، میخواستم دوسم داشته باشی که دووم بیارم. که آدمی رو داشته باشم که براش
میخوام یه اعترافی بکنم 
من از اینکه آدمها دوستم داشته باشن میترسم احساس میکنم لیاقتشو ندارم ولی عاشق اینم که ادمهارو دوست داشته باشم و بهشون عشق بدم 
طبعا وقتی اینکارو میکنم ادمها فکر میکنن من هم قابل دوست داشته شدنم ولی اینطوری نیست درحالی که اینطوری هست 
خل شدم ؟ بعید نیست :)))
شاید بخاطر این باشه که من یه دورانی از خودم بدم میومده و متنفر بودم یه دوران طولانی بعد الان دارم خودمو دوست میدارم اما هنوز بخشی از من اون احساسات رو داره و این مسی
عشق
رفتارِ خوبی با یک دوست نیست؛ 
آن را برایت آرزو نمیکنم، 
نمی‌خواهم در روزهای بارانی 
چشم‌هایت را گمشده ببینم؛ 
گمشده در‌ جیبِ بی انتهای آنهایی که هیچ چیز را به یاد نمی‌آورند! 
عشق
رفتار خوبی با یک دوست نیست؛
آن را برایت آرزو نمی‌کنم‌‌ 
نمی‌خواهم عاقبتت این باشد...! 
ریچارد براتیگان
آدم به بعضی چیزها عادت می کند. مثلِ من به نوشتن. اینطوری می شود که اگر ننویسم سرریز می شوم با کلماتی که خودم هم نمیدانم از کجای وجودم بیرون می آیند. شاید اگر بی هیچ ملاحظه ی خاصی اینجا و برای "شما" بنویسم راحت تر باشم. هم من و هم خیلی های دیگر.
زندگی از یک جایی به بعد سخت می شود. کلا زندگی را که ولش کنی سخت می شود. آدم وقتی خودش را شل بگیرد، وقتی نخواهد از هیچ خط و ربط و کلاس و استادی پیروی کند و وقتی بخواهد دین و آیینِ خودش را پی بگیرد، سخت می شود چون
#ابراهیم رفیعی هم اکنون فردی ۲۶ ساله می باشم که به تمام آرزوهایم که دوست داشتم و امیدوار بودم برسم نرسیدم همش تقصیر نداشتن سرمایه هست واسه ما دیگه هیچ کس وجود نداره ضامنمون بشه من دوست دارم خودم اوستای خودم باشم کسی نتونه بهم دستور بده و کار غلط رو به من یاد بده یا‌ بخواد چیزی که دلش میخاد از من بسازه من دوست دارم اون چیزی که هستم و مطمئنم میشم رو از خودم بسازم البته اینا همش فکره خودمه من الان واقعا خودم واسه خودم کار میکنم یعنی خودم اوستا و
من دوست داشتم آسمان باشم اما هر چه بالاتر می رفتم اون بالاتر بود! وقتی چند روز از سرم گذشت تصمیم گرفتم دریا باشم، رفتم کنار رودخونه و  خودمو انداختم توش وقتی اومدم بیرون فقط سردم بود و به وسعتم اضافه نشده بود! سرم رو تکون دادم و گفتم: من مدتهاست راه رو اشتباه رفتم، من دوست دارم درخت باشم. رفتم بالای تپه رو به روی درخت کِنار ایستاده ام و دوتا دستم را به عرض شانه کشیدم. میشه گفت موفق آمیز بود ولی پرنده ای مرا برای ساختن لانه اش انتخاب نکرد! 
خنده..
چند روزیه که فکر می کنم ممکنه دچار افسردگی شده باشم،عموما حالم خوب نیست-خیلی بد است- حتی صبح ها که از خواب بیدار میشم پر از حال بدم ، مداما حس می کنم دلم میخواد گریه کنم ، حس می کنم هیچ چیزی به وجدم نمیاره ، شوق برام یه مفهوم دور شده ، حس میکنم عضله های پیشانیم دچار اسپاسم شده و مقاومت میکنن در برابر باز شدن ، با این که آدم عاطفی ای هستم به طرز عجیبی حس می کنم قابلیتم رو برای دوست داشتن ، برای عاشق شدن و حتی به میل غریزیم رو از دست داده ام.می خوام د
متن ترانه محمد صرامی به نام کافه بیخیالی

امروز رو دوست دارم عاشق خودم باشمامروز دلم میخاد کافه با خودم باشمدستاشو بگیرم آره منظورم خودمهتو توهم خنده رو لبای خودم باشممیخام تنها شم میخام تنها شمکافه لعنتی بیا بیا آروم کن این فکر مریضم روبیا بیا خوب کن این حال غریبم روبیا بیا آروم کن این درد قدیمی روبیخیالبیخیال اون همه وقتی که هدر شدپای یکی که همش هر چی گذشت دردسرشدامروزو دوست دارم تنها با خودم باشمروی میز با یه قهوه توی حال خودم باشمامروز
یک چیزهایی را می‌خواهید، و یک چیزهایی را می‌خواهید که بخواهید! برای مثال من می‌خواهم که سرعت و قدرت مطالبه‌ام باشد، در واقع گمان پیش‌فرضم این است که در پی اینان‌ام. اما به واقع به سمت انعطاف و استقامت می‌روم، یک‌جورهایی خواسته‌های خاموشی‌اند که زیر تمایل کاذب به نیرو و چابکی گم شده‌اند. هنر را می‌خواهم؛ آن هم با جان و دل، حال آن‌که نواختن را می‌خواهم که بخواهم، زیرا اولویت و دلدادگی‌ام جای دیگری‌ست و موسیقی به‌سان قلقلکی شیرین، ک
ده تا خیلی زیاده D: چون فک نکنم کارای زیادی باشه که بخوام قبل مرگم انجام بدم. میمیره آدم راحت میشه دیگه :)))))))  ولی فکر کردن بهش جالبه
۱. نمازای قضامو بخونم  
۲. یه کار مفیدی انجام داده باشم تو زمینه‌ی تحصیلیم. یه قدم علمو جلوتر برده باشم. ولو کوچیک. 
۳. یه بچه تربیت کرده باشم. مهم هم نیست حتماً مال خودم باشه. ولی دوست دارم منو مامان خودش بدونه. 
۴. بتونم کارای بدی که کردمو جبران کنم و بقیه حلالم کنن. 
۵. اطلاعات خصوصیمو پاک کنم و رمز دستگاها و اکانتا
توییتر و اینستاگرام را بسته‌م چند وقتیه و دارم سعی می‌کنم از وقت‌های بی‌کاری‌م که متاسفانه یا خوشبختانه کم هم نیستند استفاده‌ی دیگری بکنم. هشت نه ماهیه که کار نمی‌کنم و به طبع یک یک‌قرانی هم در نیاورده‌ام.روزهای بیست و یک سالگی می‌گذرند و هر روز بیشتر از روز قبل سردرگمم. ح یک روز نوشته بود: "هر شب با این امید می‌خوابی که روز بعد یه کم کمتر گنگ باشه." و صبح می‌بینم که نیست. می‌بینم که بیشتر از روز قبل و روزهای قبلش نمی‌دونم باید چه‌
#سادگی_دیدار
این روزها،لا به لای خاکستری غمهایمبا هر وزش نسیم میان گیسوانمدلم می خواهد به باران بسپارم خودم رامی خواهم پاک،می خواهم زیبامی خواهم سبز شوم دوباره از میان خاک های باران خورده...
حرف باران چیست؟باران می گوید:سادگی زیباست،و چیست سادگی؟سادگی یعنی موهایت را بسپاری به خیال یک رنگین کمانقدم بزنی صبح را میان مهیا که جیبت را پر کنی از صدای خنده های کودکانه!باران می گوید:بسپار خودت را به زلال سحرگاهی یک بوسه بهاری..‌
من،پله های میان مه
دوست دارم وقتی بزرگ شدم یه آشپز/ قناد بشم که کولی وار همیشه تو سفره و دیوارا رو می نویسه:)) دوست دارم تو هر کشور، حداقل یه دیوار داشته باشم، یه دیوار که روش از تو نوشتم:) تو هر شهر اصلا... دوست دارم تو هر شهری حداقل یه نفر تو رو بشناسه، من تصمیممو گرفتم، این فایده ایه که قراره برای بشریت داشته باشم:)
بسم الله الرحمن الرحیمبه نام خدایی که به آدم قدرت انتخاب دادقدرت داد تا انتخاب کنه میخاد برنده باشه یا بازندهمن به خاطر آینده ی پسر و دخترم میخام بجنگم تا پیروز باشممن بخاطر شاد کردن همسرم میخام بجنگم تا پیروز باشممن انتخاب میکنم برنده باشم چون خدا برنده ها را دوست دارهمن میخام پیروز باشم پس با تمام قدرت میجنگممیجنگم و برنده میشمقدرتمند میشم و موفق میشمبخاطر سربلندی بچه هامبخاطر اینده سازی بچه هام باید برنده باشممن پیروز میشم
الهــی . . .
إِنْ أَدْخَلْتَنِی النَّارَ
أَعْلَمْتُ أَهلَهــَا أَنِّی أُحِبُّڪَ
خدایا
اگر در آتشم افڪنی
بہ دوزخیان خواهم گفت :
ڪہ تو را دوست دارم
 #فرازی_از_مناجات_شعبانیہ
پ ن:
آن شاالله خدا هم ما ها رو دوست داشته باشه
با این که خیلی گناهکاریم
الهی امید به عفو تو دارم....خیلیییی
محبوب من، سلام.
زیباروی من، بی‌صبرانه منتظر روزی هستم که به تو برسم.
نگرانم. نگرانم از روزی که تو را نداشته باشم. اگر تو نباشی انگار دیگر من نیز نخواهم بود! می‌دانی دل بردن از یک دخترِ مغرور و بدبین و مشکل‌پسند چقدر دشوار است؟ اما حالا این من خودم هستم که عاشقت شده‌ام و به ذهنم عاشقِ جز تو بودن راه نمی‌یابد. تمامی آدم‌ها را بررسی می‌کنم؛ امتیازدهی می‌کنم و می‌بینم که امتیازی که به تو تعلق دارد با اختلاف بسیار زیاد، بیشتر از دیگران است! می
سلام بر بلاگری عزیزی که به وبلاگم وارد شدی و داری این مطلبمو می‌خونی، خیلی خوش اومدی به وبلاگم.
از فاطمه خانم که من رو به چالش "۱۰ کاری که قبل از مرگم که باید انجام بدهم" دعوت نمودند، مچکرم.
۱۰ کاری که قبل مرگم بهتره انجام بدم:
آدم قبل مرگش دنبال دعا و نماز و استغفار و این هاست
ولی دوست دارم بعد مرگم نامی از خودم باقی گذاشته باشم.
ولی این کارها رو انجام داده‌ام که با خیال راحت برم اون دنیا.
۱-خوشحال کردن بنده‌های خدا
۲-یادبگیرم و یاد بدهم یادگرف
وقتی میگویم دوستت ندارم دروغ نیست ادا نیست برای حسرت خوردن تو نیست البته راست هم نیست ها ولی حس منه...حسی که تو اون لحطه دارم نسبت بهته نمیدونم چند روز این حس ادامه پیدا میکنه نمیدونم چند روز میتونم دوستت نداشته باشم بعدش دوباره دوستت داشته باشم ولی چیزی که میدونم اینه که برایند همه ی این حس ها به سمت دوست داشتنت میل میکنه...دلم برای اینجور داشتنت تنگ نمیشود ولی دلم برای اون جور که میخواستم داشته باشمت تنگ میشه...
وقتی میگویم دوستت ندارم دروغ نیست ادا نیست برای حسرت خوردن تو نیست البته راست هم نیست ها ولی حس منه...حسی که تو اون لحطه دارم نسبت بهته نمیدونم چند روز این حس ادامه پیدا میکنه نمیدونم چند روز میتونم دوستت نداشته باشم بعدش دوباره دوستت داشته باشم ولی چیزی که میدونم اینه که برایند همه ی این حس ها به سمت دوست داشتنت میل میکنه...دلم برای اینجور داشتنت تنگ نمیشود ولی دلم برای اون جور که میخواستم داشته باشمت تنگ میشه...
وسطِ نوشتن پایان‌نامه در حالی که یک پایم توی اتاق بود و یک پایم توی آشپزخانه، کانال دکتر شیری را باز کردم و یک دلنوشته خواندم.تمام که شد بی‌اختیار بغضم گرفت و همه چیز را رها کردم. بغض کردم چون با بندْ بندِ وجودم حس کردم خواستهٔ دل که بماند برای فردا و پس‌فردا و ماه بعد و سال بعد، بیات می‌شود. بد هم بیات می‌شود. جوری بیات می‌شود که هیچ جوره هم نمی‌شود قورتش داد...من امروز می‌خواهم اردیبهشت باشد و لبِ ایوان، کنار گل‌های نازِ بابا و با موسیقی
..آخر این بغض خفی را علنی خواهم‌ کردو حرم سازیتان را شدنی خواهم‌کردمن به تنهایی از این جام نخواهم‌نوشیدهمهٔ اهل جهان را حسنی خواهم‌کردتا همه مردم دنیا بچشند از کرمشهمه را از نظر فقر، غنی خواهم‌کردهمه‌جا از حرم خاکی او خواهم‌گفتکربلا را و نجف را مدنی خواهم‌کردمیشود دید چه خون دلی از غم خوردمسنگ دل را که به یُمنش یَمنی خواهم‌کردآرزو نیست، رجز نیست، من آخر روزیوسط صحن حسن سینه‌زنی خواهم‌کرد
سید محمد رضا موسوی 
 
.................................
شای
دلتنگ نگاهت هستم احساس میکنم تا زمانی که تو باشی دنیا معنی دارد زندگی با حضور تو در این دنیا زیباست وقتی برای زنده ماندنت تلاش کردم نمی دانستم یک روز اینگونه خشنود خواهم بود دلم از حضورت لذت میبرد چشمانت دنیا را پر از رنگ میکند هیچگاه فکر نمی کردم یک موجود کوچک ناخواسته با تمام وجود خواسته اینگونه بیقرارم کند اینگونه عاقل سود بزرگ شود بخندد یک روز پرسیدی اگر مادر شوی او را بیشتر از من دوست خواهی داشت میخواهم بگویم نه حتی اگر مادر باشم موجود
رهروان خسته را احساس خواهم داد 
ماه های دیگری در آسمان کهنه خواهم کاشت 
نورهای تازه ای در چشم های مات خواهم ریخت 
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد 
سِهره ها را از قفس پرواز خواهم داد 
چشم ها را باز خواهم کرد ... 
*
خواب ها را در حقیقت روح خواهم داد 
دیده ها را از پس ِ ظلمت به سوی ماه خواهم خواند 
نغمه ها را در زبان چشم خواهم کاشت .
گوش ها را باز خواهم کرد ...
*
آفتاب دیگری در آسمان ِ لحظه خواهم کاشت 
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد 
سوی خورشیدی
دویست شمع آبی یواش را روشن کنم،تا شکوفه سرخ یک پیراهن شاملو را بخوانم و بخوانم و از زندان دوست داشتن شعرش، به یاد تمام درخت ها، مغازه های خاک خورده با کاسب های چین خورده، آدم های خنثی صورت مترو نوبنیاد و اتوبوس های آبی، هات داگ های بی رحمانه جذاب فری کثیفه و تک تک خیابان های شلوغ شهر بیفتم که تلاش کردم دوستشان داشته باشم و نگاهم را ندزدم از روزمرگی که روز به روز در چشم ها بیشتر رخنه میکند. احتمالا غم های عالم را به امید فردایش و تاریخ گذرایش ر
یک عادتی که پیدا کردم اینه که شب‌های امتحان جزوه می‌نویسم چون نوشتن رو از خوندن بیشتر دوست دارم و چون دلم میخواد از درس، نوشته هم داشته باشم. حالا یه صفحه مینویسم و به عنوان جایزه بیت آخر صفحه تقویم رو میخونم! دلم میخواد یه بیت پیدا کنم که استوری‌ش کنم ولی همشون زیادی سوز دارن و عاشقانه‌اند و من بیشتر فضاهای دیگه رو دوست دارم.
اما امروز جایزه‌های نفیس‌ دیگه‌ای هم داشتیم. مثلا اگه نوشتن همش تموم بشه فردا برای خودم دو تکه پیتزا و مرغ اسپ
نوشتن گاهی مانند جان کندن است هر روز میگویم که مینویسم اما نمی نویسم هر روز برنامه دارم که بنویسم اما نمی نویسم هر روز روزها میگذرد و من نمی نویسم اما امشب نوشتم تا نوشته باشم بعد از ماهها مینویسم اما به هر حال نوشتم فردا هم مینویسم پس فردا هم مینویسم و پسون فردا هم خواهم نوشت هر روز و هر روز مینویسم. چون باید بنویسم چون دوست دارم بنویسم چون نوشتن را دوست دارم پس مینویسم. 
      یک خانه داریم مانند گلدان                                                                                گل های خانه مامان و بابا                                                                             من دوست دارم پروانه باشم                                                                              فرزند خوب این خانه باشم                    
وقتی رسیدم به سن ازدواج برای ترس از گناه به پدرم جهت ازدواج اعلام آمادگی کردم
به علت نداشتن کار درست و حسابی و قومیت خاصی که دارم کسی تمایلی نداشت تا با من ازدواج کنه
بالاخره پس از درست شدن کار و گذر از حداقل 20 خواستگاری ازدواج کردم و حاصل اش دو فرزند پسر و دختر بود که خدا رو شکر همشون رو دوست دارم
شاید روزی بمیرم و این خواسته در دلم حبس بشه ولی یکی از آرزوهام این بود که یا خودم سید باشم یا همسری محجبه و از تبار سادات داشته باشم  ...
خودم که سید ن
بسم الله الرحمن الرحیمبه نام خدایی که به آدم قدرت انتخاب دادقدرت داد تا انتخاب کنه میخاد برنده باشه یا بازندهمن به خاطر آینده ی پسر و دخترم میخام بجنگم تا پیروز باشممن بخاطر شاد کردن همسرم میخام بجنگم تا پیروز باشممن انتخاب میکنم برنده باشم چون خدا برنده ها را دوست دارهمن میخام پیروز باشم پس با تمام قدرت میجنگممیجنگم و برنده میشمقدرتمند میشم و موفق میشمبخاطر سربلندی بچه هامبخاطر اینده سازی بچه هام باید برنده باشممن پیروز میشم
سلام من 12 سال دارم و قطعا می دانید که کلاس ششم هستم. من دوست دارم مدرسه ی شادی داشته باشم. مثلا درون مدرسه فضایی پراز گل و درخت داشته باشد که شما برای ما فراهم کردید.یا ساعت آزمایش در مدرسه بیشتر شود وآزمایش های زیادی داشته باشیم ،دانش آموزان را به اردوی تفریحی و علمی بیشتر ببرید ،مسابقات بین کلاسی ما بیشتر شود تا بچه ها شاد باشند ، ساعت های خلاقیت مانند هنر ، سازه های ماکارونی و ... که این هم برای ما فراهم کرده اید و درنهایت معلم های خوب و خوش اخ
تمام زندگی امانگار،عشقی که از پهلوی من چکه چکه می ریزد بر سرزمین های فراموشی!
 
کنار قرمزی هزاران خاطره عشق،
چه رنجی دارد رنگ خاکستری تنهایی‌‌‌!
با من بمان!بی من نرو!با من بیا!می خواهم  در شب بوسه های چشمانت پنهانی دستان سحر را با عریانی خورشید عشق پیوند زنمو دیگر،هیچ از خواب لرزان آهوان عاشق نیایم بیرون!
اگرچه پاییز لانه کرده در افکار شعرهایم من از جنس بهارانم هنوز!می خواهم تا حومه های اردیبهشت زنده باشم!یادت هست،تو باران را دوست داشتیم
بابا مرا سیاهِ مو فرفری صدا میزند من هم قند توی دلم آب میشود، راستش سیاهِ مو فرفری بابا بودن خیلی خوب است!
هیچوقت دلم نمیخواست جای برادرهایم باشم، دلم نمیخواست مثل آن ها لباس بپوشم، مثل آن ها فکر کنم، مثل آن ها رفتار کنم!دلم میخواست همیشه نبات کوچک خانه باقی بمانم!همان نباتی که زمان زیادی جلوی آیینه به بافتن موهایش مشغول بود، همان نباتی که لباس صورتی گلدارش را می پوشید و خودش را برای بابایش لوس میکرد!
من با عروسک هایم بزرگ شدم!برایشان مادری ک
متن آهنگ میدونستم امو باند
میدونستم که دروغ بودن همه حرفات میدونستم خوبفکر اینکه تو نباشی یه لحظه کنارم منو میترسوندچقده زود همه حرفا و قول و قرارات از یادت رفتمن آرومم با خودم تنها تو این خونه تو خیالت تختمیدونستم اگه هرجایی باشی تو بی من حرفی از من نیستکنار تو چه باشم چه نباشم انگار منو یادت نیستمن هنوزم که هنوزه مثل قدیما عاشق تو هستم.نمیدونم گناهم چی بوده که تو قلبت زده شد از مندوست دارم ولی انگار دل تو با من نیست میدونم اگه رفتنی باشم ک
این چند روز بیشتر از این که در گیر زندگی باشم درگیر مرگ بودم. مرگهای زیادیا برای خودم به تصویرکشیدم اما بیشتر درگیر این دوتا شدم تصادف با اتوموبیل، سرطان. همیشه فکر میکنم نمیتونم مرگ بدون درد داشته باشم  ترجیح میدم موقع تصادف با اتوموبیل دوماه برم توکما بعدم اعضای بدنم اهدا بشه، درمورد سرطانم همینطور دوست دارم دیر تشخیص داده بشه وفقط دوماه فرصت داشته باشم، بعد ازهمه ی اینها نشستم و اروم اروم برا خودم اشک ریختم.امروز وقتی داشتم دراین مورد ح
 از روزهای رفته و نیامده چه می‌خواهی؟ 
فقط می‌خواهم خوش‌حال باشم و بدانی یا نه، خوش‌حالی من بسته‌ست به نگاه تو. می‌خواهم بدانی، در هر لحظه‌ای که گذشته تمام جان و توانم را گذاشته‌ام که تو از آن‌چه می‌کنم راضی باشی. باور کن که هرلحظه از زندگی‌ام تا به حالا بهترینی بوده‌ام که در توان داشته‌ام. باور کن که هیچ‌وقت تو را فراموش نکرده‌ام. زندگی کرده‌ام که تو در لحظه‌هایم جاری باشی. مرا ببخش که کافی نبوده‌ام. مرا ببخش که خوب نبوده‌ام. مرا
این روز ها به مرگ زیاد فکر میکنم گاهی وقت ها انقدر از زندگی و آدم ها ناراحتم که دوست دارم بمیرم .....
اخیر یه سریال دیدم به اسم آهنگ مرگ اگر دوست داشته باشید قبل از نقد سریالی پست بذاریم که شما ایده هاتون  درمورد اسم سریال به اشتراک بگذارید ^_^ 
من عمری طولانی نمی خوام داشته باشم .....چون واقعا خستگی عمر طولانی ندارم تا ۲۴ _۲۵  زنده باشم راضی ام ....
۱_خب اول از همه دوست  دارم یه بار دیگه کنکور بدم و دکتر بشم ( محاله ) 
۲_ همه  نذر و نیاز هامو برآورده کنم
پیش از آنکه واپسین نفس را بر آرمپیش از آنکه پرده فرو افتدپیش از پژمردن آخرین گلبر آنم که زندگی کنمبر آنم که عشق بورزمبرآنم که باشمدر این جهان ظلمانیدر این روزگار سرشار از فجایعدر این دنیای پر از کینهنزد کسانی که نیازمند منندکسانی که نیازمند ایشانمکسانی که ستایش‌انگیزندتا در یابمشگفتی کنمباز شناسمکه‌امکه می‌توانم باشمکه می‌خواهم باشم؟تا روزها بی‌ثمر نماندساعت‌ها جان یابدلحظه‌ها گران‌بار شودهنگامی که می‌خندمهنگامی که می‌گریمهن
حرف نزنم و نخندم نمیتونم چطور میتونم 
چطور چیزی باشم که هیچ وقت نبودم دلم میخواد جدی باشم جدی محکم ساکت عاقل آخ خدایا این لبخند و خنده های مصنوعی چیه. نمیخوام بخندم نمیخوامممم چرا نمیتونم جدی باشم. چرا نمیتونم سرو سنگین و محکم باشم دلم میخواد مث ز به وقتش بخندم و به وقتش جدی باشم . ناراحتم از خودم که باعث میشم هیچ کس دوسم نداشته باشه همیشه فکر میکنم در نظر بقیه من یک آدم شُل و جلفم... خودمو دوست ندارم. 
کاش خدا کمک میکرد اخلاقایی که دوست ندارم ح
می‌دونی جانِ مادر :* من همیشه روز تولدم رو دوست داشتم، از وقتی که یادم میاد و حتما اون قبل‌ترها که یادم نمیاد... این که روز تولد یک نفر دیگه رو هم اندازه خودم دوست داشته باشم از محالات است، مگر این که برایم تولد دوباره باشه...
تولد دو سالگی‌ات مبارک، جگرگوشه :* 
سلام
من دختر کمال گرایی هستم. دوست دارم تو هر چیز بهترینش رو داشته باشم. تا الان زندگی متعادلی داشتم ولی حالا برام ازدواج مسئله شده، به این صورت که دوست دارم بهترین پسر و تو زندگیم داشته باشم.
تو اطرافیان اصلا چنین موردی نمی بینم. با توجه به این که دانشگاه تهران و بهترین دانشگاه میدونم و همچنین اساتیدش رو، فرض کردم که بهترین افراد جذب اون جا میشن و اگه من بتونم با یکی از اون افراد ازدواج کنم، میتونم بهترین زندگی رو داشته باشم. پس تصمیم گرفتم ه
این روزها سرم از فشار فکر "کارهایی که باید بکنم ولی براشون وقت نمیذارم""کارهایی نباید انجام بدم ولی دارم براشون وقت میذارم""کارهایی که دوس دارم انجام بدم ولی عقلم میگه الان وقتش نیست"خیلی خیلی سنگین شده.
و زیر پا گذاشتن چهارچوب هام باعث شده هربار خودم از خودم ضربه بخورم و اون آدمی که دوست ندارم باشم داره به آدمی که دوست دارم باشم پوزخند میزنه.
این روزا خیلی به مرگ فکر میکنم مهرگلم،نه اینکه زندگیم بد باشه ،از ادامه ش نا امید باشم ،یا به ته خط رسیده باشم ...نه...
به
این فکر می کنم اگه فردا ته خط باشم و من شب دیگه این موقع از اون دنیا
ناظر آدمایی باشم که الان میتونم لمسشون کنم و اون موقع نه ،چه حسی پیدا
میکنم
پر حسرتم یا از خودم راضیم ...نمیدونم ما آدما چرا یادمون میره شاید فردایی نباشه برای هر کدوممون...
یادمون
میره هیچی ارزش خراب کردن حسهای خوبی که به هم داریم و نداره،شاید آخرین
حس بدی ک
امیدی بر جماعت نیست، میخواهم رها باشم
اگر بی انتها هم نیستم بی ابتدا باشم
چه می شد بین مردم رد شوی آرام و نامرئی
که مدتهاست میخواهم فقط یک شب خدا باشم
اگر یک بار دیگر فرصتی باشد که تا دنیا -
بیایم دوست دارم تا قیامت در کما باشم
خیابانها پر از دلدار و معشوقان سر در گم
ولی کو آنکه پیشش میتوانم بی ریا باشم؟
کسی باید بیاید مثل من باشد، خودم باشد
که با او جای لفظ مضحک من یا تو، ما باشم
یکی باشد که بعد از سالها نزدیک او بودن
به غافلگیر کردنهای نابش آشن
این روزها سرم از فشار فکر "کارهایی که باید بکنم ولی براشون وقت نمیذارم""کارهایی نباید انجام بدم ولی دارم براشون وقت میذارم""کارهایی که دوس دارم انجام بدم ولی عقلم میگه الان وقتش نیست"خیلی خیلی سنگین شده.
و زیر پا گذاشتن چهارچوب هام باعث شده هربار خودم از خودم ضربه بخورم و اون آدمی که دوست ندارم باشم داره به آدمی که دوست دارم باشم پوزخند میزنه.
دوست دارم پولامو جمع کنم یه زمین کشاورزی بخرم به نسبت چیزای دیگه ای که تو این مملکته قیمتش خیلی خوبه و چون من عاشق کشاورزیم بهمم خوش میگذره ....
----------------------
دوست دارم جمعه ها که سر کار نمیرم غروبش برم تو یه جای شلوغ غذای خیابونی بفروشم تو بندر عباس دیده بودم مرد پشت شیشه درست میکرد همه روندشو میدیدم خیلی هم خوشمزه بود و البته که منظورم از غذای خیابونی فلافل نیست :|
----------------------
دوست دارم یه ۱۸ چرخ داشته باشم از اینا که مال کارخونه ی ماموت یه ماه
«من خود را دوست دارم، روی خود کار می‌کنم و خودسازی می‌کنم تا بتوانم با تمامیت و سرشار بودن خود به تو نزدیک شوم. من از خود مراقبت می‌کنم تا تو مجبور نباشی این کار را برای من انجام دهی. با سرشار بودن است که می‌توانم به خاطر تو خود، هدایا، محبت و تلاشم را بخشش کنم. من تنها کسی هستم که عهده‌دار خود و در نهایت مسئول خود و سلامت خود هستم. از این رو من به عنوان مباشرِ بزرگ‌ترین موهبتی که به من ارزانی شده است، یعنی زندگی‌ام، باید مراقبِ سلامت جسم، آ
کم تر از 7 ساعت دیگه قطار سرنوشت منو به یک ماجراجویی نا آشنایی از زندگی میبره و دنیای جدیدی رو برام رقم میزنه، دنیایی که علم جزء جدایی ناپذیر اونه.
زندگی یک سفره و این سفر زندگی فراتر از اون چیزی که میبینم و فکرش رو میکنیم. خوشحالم چراکه در چند سال آینده نسبت به الانم، باتجربه تر و باهوش تر و کارآمدتر خواهم شد و ورژن جدیدی از خودم رو تجربه خواهم کرد، قابلیتهام بیشتر خواهد شد و از این به بعد چیزهایی بیشتری رو برای تعریف کردن خواهم داشت.
احساس
میخوام در این دنیا فقط درخت ها را دوست داشته باشم. به نه دلیل عمده.
یک آنکه برگ دارند.
دو آنکه برگ های آنها سبز است.
سه آنکه شاخه دارند.
چهار آنکه شاخه هایشان مرا محو خودشان میکند.
پنج آنکه وقتی نور خورشید از میان برگ هایشان میگذرد خیلی زیبا است.
شش آنکه فتوسنتز میکنند.
هفت آنکه فتوسنتز هوا را تمیز میکند.
هشت آنکه اسمشان درخت است. حتی tree، arbre، albero، 树، дерево هم بسیار زیبا هستند.
نه آنکه خودم هم میخواهم مثل یک درختان، تنومند، پرقدرت، مغرور، و باش
دوست دارم خودمو باز کنم 
و کف دست کسایی بزارم که دوستم دارن 
ولی اگر می دونستم طاقت تماشای تقلای اون شعله ی کوچیکو دارن که خودمو نمی بستم ... گره نمی زدم 
گره کوری که سرش دست هیچ کس نیست
دوست دارم خودمو باز کنم 
اما نمیشه 
فقط می تونم وقتایی که شعله م زبونه می کشه ، امیدوار باشم که یه روزی می رسه که دیگه اینجوری نباشه 
فقط می تونم امیدوارم باشم که این گره ها پیله ی تن منن 
شاید یه روزی پروانه شم ...
یادم نیست دقیقا از چه سنی شروع کردم به این کار ولی شمردن سالایی که تا هیجده سالگی پیش رو دارم برام یه عادت شده بودانگاری یه جور ددلاین بود واسمددلاین واسه رسیدن به شرایطی که دوست دارم توش باشم و اختیاراتی که میخاستم داشته باشمچه چیز هیجده سالگی برام خاص و ویژه بود واقعا؟نمیدونمدلم برای خودم تنگ شدهبرای اون دختر کله خر و عاشق درسخیلی دور شدم ازش خیلی زیاد
یادم نیست دقیقا از چه سنی شروع کردم به این کار ولی شمردن سالایی که تا هیجده سالگی پیش رو دارم برام یه عادت شده بود
انگاری یه جور ددلاین بود واسم
ددلاین واسه رسیدن به شرایطی که دوست دارم توش باشم و اختیاراتی که میخاستم داشته باشم
چه چیز هیجده سالگی برام خاص و ویژه بود واقعا؟
نمیدونم
دلم برای خودم تنگ شده
برای اون سمیه کله خر و عاشق درس
خیلی دور شدم ازش خیلی زیاد
یکی از دوستام می گفت، هر کسی خیلی خودش را دوست داشته باشه آنگاه سایرین را هم دوست خواهد داشت. 
 
ایده ایشان این بود که دوست داشتن دیگران به دلیل دوست داشتن خود است و هر چه خود را بیشتر دوست داشته باشید آنگاه دیگران را نیز دوست خواهید داشت.
 
ادامه مطلب
گاهی می ایستم و به زندگیم نگاه می کنم. به چیزهای که دارم اول فکر می کنم و بعد به نداشته های که دوست دارم داشته باشم. آیا مسیری که الان هستم مرا به آنها خواهد رساند؟ اگر نبود به این فکر می کنم کجای کارم می لنگد. آنگاه که می یابمش شروع به برطرف کردنش می کنم. داخل رابطه با دیگران سعی می کنم چیزی که نیستم، نگویم. حتی اگر انسانی خوبی باشم. نمی گویم: هستم و می گویم: سعی می کنم آدمی خوبی باشم. چند وقت پیش با مادر محدثه حرف می زدم و می گفت؛ بنظرم آدم خوبی هست
در خاله بازی خواستی تا شوهرت باشمدر عین کودک بودنم نان آورت باشمهر جا که می خواهی بخوابی با عروسکهاتبا آن تفنگ چوبی ام دور و برت باشموقتی که سیب از شاخه ی همسایه می چینییک رشته کوه مطمئن پشت سرت باشمآنروزها می خواستم تا خواهرم باشییا من پسر باشم شما هم مادرم باشیتا آخر بازی سرم بر دامنت باشدچشمم به تصویر گل پیراهنت باشد
ادامه مطلب
گر تو می خواهی، نمی خواهی مرا، خواهم ترا،
سال و ماه و روز و شب تنها ترا خواهم، ترا.
تا به حسن دیگری خواهم، که بینم روی تو،
در دعا و در نمازم از خدا خواهم ترا.
جز وفا چیزی نخواهم از جهان عشق تو،
از جهان ب یوفا، ای بی وفا، خواهم ترا.
خون بها از تو نم یخواهم، بیا، خونم بریز،
در بهای جان خود، ای بی بها، خواهم ترا.
تا ز من بیگانه ای، بیگانه ام از عقل خویش،
با دل دردآشنا، ای آشنا، خواهم ترا.
هر نفس دارم هوس، باشی تو با من همنفس،
در نفسهای پسینم چون هوا خوا
اول از همه مرسی از نسترن جانم برای دعوت به این چالش ❤❤
ده تا از کارهایی که بالاخره یه روزی انجامشون میدم:
1-اول از همه دوست دارم مهندس عمران بشم
2-همیشه دوست داشتم ویولون زدن یاد بگیرم و در اولین فرصتی که سرم خلوت بشه حتما میرم سراغش (اولین فرصتای من مث از شنبه هاست هیچ وقت نمیاد)
3-یه کمد داشته باشم پر لواشک (هر کی یه آرزویی داره دیگه)
4-یه روزی انقدی پول داشته باشم که بتونم خرج همه بچه هایی که فقط به خاطر فقر و بی پولی از تحصیل محرومن رو بدم (خیلیی
خدایا. اینک می‌خواهم به نحوی باژگونه تو را بخوانم. 
از تو طلب روشنی نمی‌کنم. بلکه می‌گویم "بر تیرگی من بیافزا آنسان که به مطلق رنگ برسم." یعنی مثل ضعفای عاجز تیرگی نیم‌بند و شکست‌خورده را ارزانی من نکن. مرا غرق در لجن کن آنچنان که در لجنیت خود صادق و کامل باشم. 
اگر به درگاه خداوندی‌ات راهیم نیست مرا در درگاه شیطان پناه ده. مرا نیم‌بند نگه ندار. تمامم کن. بگذار در هر چه هست تهش باشم. چون از میانگی بیزارم بیزار...

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها